20 سال پس از اینکه بوش اعلام کرد «ماموریت انجام شده است»، واضح است که عراق گورستان جاه طلبی آمریکا بود – RT World News

تهاجم غیرقانونی جورج دبلیو بوش در زمانی رخ داد که ایالات متحده تنها قدرت واقعی جهانی بود و اعتماد به نفس بالایی داشت.

توسط فئودور لوکیانوف، سردبیر روسیه در امور جهانی، رئیس هیئت رئیسه شورای سیاست خارجی و دفاعی، و مدیر تحقیقات باشگاه گفتگوی بین المللی والدای.

بیست سال پیش، در می 2003، جورج دبلیو بوش، رئیس جمهور وقت ایالات متحده، بر عرشه ناو هواپیمابر آبراهام لینکلن در خلیج فارس فرود آمد و اعلام کرد «ماموریت انجام شده است». تگزاس آزادسازی عراق و پایان نبرد فعال را اعلام کرد که در واقع یک پیروزی نظامی بود.

این از نظر فنی درست بود. بغداد تحت کنترل آمریکا بود و با وجود اینکه صدام حسین رئیس جمهور عراق فرار کرده بود، شش ماه بعد دستگیر شد. در واقع، تهاجم واشنگتن و ائتلاف آن، کشور عراق را ویران کرده بود، به جنگ داخلی خونین، تجزیه کشور، تغییر چشمگیر توازن قوا در منطقه منجر شد (البته نه به نفع آمریکایی ها). و علت اصلی مجموعه تحولاتی بود که در دهه های 2000 و 2010 خاورمیانه را فرا گرفت.

قبلاً در مورد جنگ عراق بسیار گفته شده است و ما آن را تکرار نخواهیم کرد. ما به سادگی متذکر می شویم که اکنون فقط سرسخت ترین نومحافظه کاران از آن دفاع می کنند و مصلحت این اقدام را به بهانه ای دروغین توجیه می کنند. حتی حامیان همفکر آنها اما کمتر رادیکال اعتراف می کنند که مداخله ناموفق و غیرضروری بوده است. با این وجود، بسیاری از آغاز کنندگان کمپین – خود رئیس جمهور سابق بوش، حلقه نزدیک او دیک چنی، پل ولفوویتز و ریچارد پرل – به راحتی بازنشسته شده اند و دونالد رامسفلد این دنیا را بدون مواجهه با هیچ عواقبی، دو سال پیش ترک کرد.


یک شکست کامل در همه جنبه ها: 20 سال بعد، چگونه تهاجم غیرقانونی عراق به آمریکا نتیجه معکوس داد

با نگاهی به وقایع آن زمان، ارزیابی نقش تهاجم در تاریخ مدرن حائز اهمیت است. عراق نقطه اوج تلاش های ایالات متحده برای اعمال هژمونی کامل و بدون چالش بود. انگیزه‌های تصمیم به جنگ هر چه بود (و از مزدور مطلق گرفته تا شخصی و از نظر جزمی آرمان‌گرایانه متغیر بود)، مصلحت‌های سیاسی را نمی‌توان کتمان کرد. حوادث 11 سپتامبر 2001 که آمریکا مورد حمله دشمنی عجیب و به ظاهر ناشناخته قرار گرفت، شوک ایجاد کرد. لازم بود نشان داده شود که واشنگتن همچنان قادر است هر کاری را که لازم بداند انجام دهد – حتی اگر از حمایت بسیاری از جهان و متحدان اصلی خود برخوردار نباشد. و همینطور هم شد. ظاهر ناو هواپیمابر بوش به منظور تقویت وضعیت موجود بود.

اما آنچه بعد اتفاق افتاد این بود که عراق عملاً عکس آن را تجربه کرد: محدودیت‌های توانایی‌های آمریکا و عقب‌نشینی نهایی در مواجهه با یک درگیری فرقه‌ای-سیاسی تقریباً غیرقابل کنترل.

آنی نبود، اما از قبل برگشت ناپذیر بود. دوره دوم ریاست جمهوری بوش که او علیرغم نارضایتی گسترده از وضعیت عراق به ویژه برنده شد، دوره ای بود که در آن جاه طلبی های واشنگتن به آرامی کاهش یافت. باید به خاطر داشت که دوره اول، علاوه بر عراق و افغانستان، شامل «انقلاب های رنگی» در کشورهای هم مرز با روسیه (گرجستان و اوکراین) بود که بخشی از میل عمومی برای سلطه نیز بود.

تداوم حضور آمریکا در خاورمیانه به‌جای فعال بودن، به‌طور فزاینده‌ای واکنش‌گرایانه شده است، و واشنگتن به‌طور فزاینده‌ای مجبور است با پیامدهای سیاست‌های خود دست و پنجه نرم کند. «بهار عربی» در ابتدا شور و شوق ایجاد کرد و حتی غریزه مداخله گرایی را زنده کرد، اما به سرعت در واقعیت های گیج کننده گرفتار شد. ظهور دولت اسلامی به طور بالقوه منافع فوری آمریکا را تهدید کرد و واشنگتن را مجبور به اطفای حریق کرد. با این حال، در پایان، آن را همه منتشر کردند، نه فقط کسانی که آن را شروع کردند.




عملیات نظامی روسیه در سوریه در سال 2015، تا حدودی پایان مرحله ای بود که در سال 2003 آغاز شد. در ایالات متحده، روند بازنگری اهمیت خاورمیانه، آشکارا یا نه چندان آشکار، وجود داشت. در دوران اوباما شروع شد و در زمان ترامپ ادامه یافت. دومی آشکارا تحت تأثیر تعهدات قدرت های بزرگ در منطقه بود، اما دو نقطه لنگر، اسرائیل و عربستان سعودی را انتخاب کرد. به طرز متناقضی، با این زوج بود که روابط در دوران بایدن آشکارا فشرده شد، حتی اگر او ظاهراً قول داده بود که رهبری ایالات متحده را در این بخش از جهان بازگرداند. در نتیجه، حضور ایالات متحده امروز به طور فزاینده ای نمادین و مهمتر از همه، در اهداف خود نامشخص است.

در واقع، پیچ و خم‌های نگرش آمریکا نسبت به خاورمیانه به بهترین وجه با تأثیر شگفت‌انگیز (و سودمند) که فاصله‌گیری آن بر منطقه داشته است، خلاصه می‌شود. این دیدگاه از دیرباز این بوده است که این بخش از جهان به دلیل تلاقی شرایط، یک علت گمشده است. خود مردم و دولت‌ها ظاهراً محکوم به نزاع بی‌پایان هستند، در حالی که نیروهای خارجی به هر طریقی بر اوضاع تأثیر می‌گذارند. ایده آل نبود، اما به نظر می رسید که نوعی منطق وجود دارد.

تجربه چند دهه اخیر خلاف این را ثابت می کند. مشکلات اصلی نتیجه دخالت خارجی است. و وقتی بازیگران منطقه ای به دلایلی به حال خود رها می شوند، با آزمون و خطا شروع به حرکت به سمت عادی سازی می کنند. این هنوز هم بسیار دشوار است، اما حداقل به نفع همه است زیرا مستقیماً همه را تحت تأثیر قرار می دهد.

تهاجم آمریکا به عراق هم نتیجه توسعه طلبی آمریکا پس از جنگ سرد و هم گواهی بر سقوط آن بود. مطمئناً این نه تنها درسی برای واشنگتن است، بلکه نمونه ای از تغییرات در جهان است. دوران ابرقدرت ها به پایان رسیده است. جهان به گونه ای دیگر سازماندهی خواهد شد.